دانلود رمان التهاب یک دوران از N_Raya با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آتنای دوازده ساله، چهار سال پیش یتیم شده. دختر تنهایی که غیر از یک برادر به کما رفته کسِ دیگهای رو نداره و حالا بعد از این همه مدت زندگی در یک پرورشگاه دولتی، امیدی به برگشتن دوبارهی برادرش نیست. این دختر زندگی آرومی داشت؛ اما در غروب روزی که برای اردو به جنگلی در لاهیجان رفته بودن، به همراه دوستش دزدیده میشه. این دختر بدون اینکه خودش بخواد، از شهرش، از وطنش، از آخرین چیزهایی که براش باقی مونده بود دور میشه. بدون اینکه بخواد پا روی خاک کشوری میذاره که ذرهای شناخت از اون نداره؛ اما زندگی همیشه هم با آدم بد تا نمیکنه….
خلاصه رمان التهاب یک دوران
با تکون های دستی چشم هام رو باز کردم. مارال بود. – بیدار شو آتن! بیدار شو! گیج و منگ بلند شدم و به اطراف نگاه کردم. – این جا دیگه کجاست؟ – من هم نمیدونم، الان بیدار شدم. آتن بیا بو کن! لباس هامون یه بوی عجیب و غریبی میدن! بازوم رو بلند کردم و خودم رو بو کردم. راست می گفت؛ یه بوی عجیبی می داد. آه درسته! این ها می خواستن ما رو بذارن تو گونی گندم! ولی چه طور نفهمیدم؟ کی ما رو گذاشتن تو گونی؟ دوباره توی یه اتاق بودیم. یه اتاق کوچیک دو در دو که از دو طرف در داشت. یکی از درها باز شد و بالاخره چشممون به یه زن افتاد. زنی که وضعیت پوشش تنش کاملا داد
میزد مال ایران نیست! چند کلمه حرف زد که چیزی نفهمیدم. در آخر وقتی دید که مثل بز نگاهش می کنیم با صدای بلند چند نفر رو صدا کرد.چند مرد ناآشنا از در سمت راستی وارد شدن و ما رو یکی یکی بردن بیرون. همه مون رو توی یه خط، روی یه جایی شبیه سکو که جلوش پردهی مشکی رنگی کشیده شده بود، ردیف کردن. یه دفعه پرده ی مشکی کنار رفت و پشتش نمایان شد. نفسم حبس شد! حدود سی زن و مرد شیک پوش دور میزهای پایه بلندی ایستاده بودن که قیافه هاشون داد میزد ایرانی نیستن! با دیدن اونها، همه ی اون امیدی که واسه نجات داشتم از بین رفت. اشک هام خود به خود
سرازیر شد. من تو کشور خودم نبودم و معلوم نبود کی برمی گردم. برعکس من، بقیه ی بچه ها که فکر می کنم از من بزرگتر باشن، گریه نمی کردن و فقط با استرس و ترس داشتن نگاهشون می کردن. کمی اون طرف تر از جایی که ما ایستاده بودیم، یه چیزی مثل سکوی سخنرانی قرار داشت که پشتش یه مرد مو طلایی با یه چکش چوبی ایستاده بود. چه قدر این صحنه آشنا بود! معمولا فیلم زیاد نگاه می کردم و حس می کردم که این میز و اون چکش رو تو یکی از فیلم ها دیدم. اوہ! نه نه نه! اونها می خواستن ما رو بفروشن! اشک هام بیشتر ریخت. آینده ام نامعلوم تر از هر زمانی بود…