دانلود رمان مرد یخی از فاطمه خانوم با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یه مرد خشن که دنیاش شده تو سیگار روی لب، لباس های مارک دار و سفرهای اروپایی. یه دختر از جنس احساس، اسیر بازی روزگار شده و سهمش از زندگی یه صندلی سرد به اسم ویلچره! یه روزی، یه جایی سرنوشت این دو نفر رو مقابل هم قرار میده. زندگی چون قفس است، قفسی تنگ پر از تنهایی، و چه خوب است دم غفلت آن زندان بان، و سپس بال و پر عشق گشودن، بعد از آن هم پرواز…
خلاصه شده تو سیگار روی لب، لباس های مارک دار و سفرهای اروپایی. یه دختر از جنس احساس، اسیر بازی روزگار شده و سهمش از زندگی یه صندلی سرد به اسم ویلچره! یه روزی، یه جایی سرنوشت این دو نفر رو مقابل هم قرار میده. زندگی چون قفس است، قفسی تنگ پر از تنهایی، و چه خوب است دم غفلت آن زندان بان، و سپس بال و پر عشق گشودن، بعد از آن هم پرواز…
خلاصه رمان مرد یخی
آقا حسین بیدار شد تا نماز صبحش رو بخونه. چراغ شب رو روشن کرد و رفت بالای سر افسون اما با دیدن رنگ پریده و صورت به عرق نشسته دخترش هول کرد. آروم تکونش داد: دخترم خوبی بابا؟ افسون چشم های بی رمقش رو باز کرد و بی حالی جواب داد: خوبم بابایی؟ _چی شده دخترم… حالت خوب نیست؟ _نگران نباشید خواب بد دیدم. غم مهمون چشم های آقا حسین شد: باز کابوس دیدی عزیزم؟ افسون چشم های خمارش رو به نشونه تایید باز و بسته کرد. -آخه چرا؟ تو که خوب شده بودی! چی شد یهو دوباره سراغت اومدند. افسون بدون
توجه به حرف پدرش آروم زمزمه کرد: من قاتلم… این من بودم که باعث مرگ مامان و افشین شدم… دارم تاوان پس میدم. آقا حسین اخم هاش رو تو هم کشید… صداش رو از حد معمول بالاتر برد: چند بار باید بهت بگم تقصیر تو نبود! تو تاوان هیچی رو پس نمیدی! -سرنوشتت اینجوری رقم خورده… باید راضی باشیم به رضای خدا. شبنم تو چشم های زیبای افسون حلقه خورد. _منو ببخشید بابایی فقط واستون دردسرم. آقا حسین با محبت زیاد دخترش رو بغل کرد و بوسید: تو رحمتی دخترم… حالا هم بیا وضو بگیر نمازتو بخون، بعدش بخواب،
از چشمات معلومه نیاز به خواب داری. _بابا یه چیز بگم؟ من دیشب بین کابوس هام یه خواب عجییب دیدم! آقا حس ابروهای پرپشتش رو بالا داد و پرسید: چی دیدی؟ -خواب دیدم کنار دریا نشسته ام دارم نقاشی میکشم تو یه چشم بهم زدن دوتا بال درآوردم و از ویلچر بلند شدم… داشتم می رفتم سمت آسمون که چشمم به یه مرد میون آتیش افتاد؛ دستمو سمتش بردم تا کمکش کنم، داشت با ترید نگام می کرد.. بعد از خواب پریدم. -عجب! صورتشم دیدی. یادم نیست چه شکلی بود! فقط یادمه نیاز به کمک داشت. آقا حسین سری تکون داد: چی بگم! بهش فکر نکن…