خلاصه کتاب:
داشتم از فرط عصبانیت منفجر می شدم. پسره ی کودن مثلا امروز رسماً به عقدش در می آمدم مثل شیر برنج کله اش را در موازات گاردریل ها نگه داشته بود و حتی نیم نگاهی هم سمتم نینداخت، من بیکار را بگو که به خاطر حرص دادنش یک ساعت جلوی آینه فتوشاپ کردم! حالم از آن دکمه ی بیخ گردنش به هم میخورد. حاضرم قسم بخورم که رد دکمه اش یک ساعت بعد از تعویض لباسش هنوز روی گردنش باقی میماند بس که چفت گردنش بود…
خلاصه کتاب:
مثل همیشه وقتی از دانشگاه بیرون می امدیم یک راست بطرف کافی شاپی که نزدیک دانشگاه بود می رفتیم و با خوردن یک قهوه و گفتمان کوتاه، انرژی دوباره می گرفتیم و به طرف خونه می آمدیم. این کار تقریبا برای من و ماهرخ یک عادت شده بود چون با خوردن اون…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.