خلاصه کتاب:
وقتی که از تیم فوتبال بخاطر آسیب فیزیکی، تو سی سالگی بازنشسته شدم… سراغ یه شغل بی دردسر رفتم. مربی_فوتبال_دبیرستان شهر… اما همه چیز با دیدن مگان عوض شد. اون دانش اموز خرخون یه زن فریبنده بود. بدتر از همه دختر صمیمی ترین دوستم. تا این سن هرگز فکر نمی کردم اشتیاق و ذوق بتونه یه ادمو حتی تو سن من به جنون بکشونه. اما شد… من کاملا مجذوب و شیفته اش شدم. حاضر بودم بخاطر بودن باهاش هر بهایی رو بپردازم. اونو هر طور شده تصاحب میکنم…
خلاصه کتاب:
چه قصه ی بی انتهایی است این قصه ی عشق. از قلبی به قلب دیگر و از سری به دیگر، غیر قابل توقف می تازد و آن گاه که ردپایش یک بار بر قلبی بیفتد دیگر تا ابد پاک شدنی نیست . سالم را مریض می کند و بیمار را شفا می دهد. سکوت را صدا می کند و هر نغمه ای جز خود را خاموش می سازد. زندانی را رها می کند و آزاد را به بند اسارت می گیرد. در سازگاری ناسازگار است و در بحران، آرام بخش. چه می توان بر سر این اسب چموش آورد، زمانی که دویدن خود را در صحرای دلی آغاز کند؟ رام شدنی نیست که به مسیر خود هدایتش کنی، پس مجبوری با او به هرجا که تو را می کشاند بروی.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.