خلاصه کتاب:
در مورد نوا دختری جسور و عکاسه که توی گذشته شکست بدی خورده، اما همچنان به زندگیش ادامه داده و حالا قوی شده، نوا برای نمایشگاهه عکاسیش میخواد از زن های قوی جامعه که برخلاف عرف مکانیک شدن عکس بگیره، توی این بین با امیریل احمری و خانواده ی احمری آشنا میشه که هنوز هم روش های سنتی توی همه چیز دارن و پدربزرگش، خلیل، رازی پیش جهانگیر احمری داره که نوا رو کنجکاو کرده…
خلاصه کتاب:
چیزی نمانده… به آوازهای بیقرارِ باد و رقصِ دلبرانهی برگهای این باغ… به دل کندن چنارها از برگهای پهنِ پنج پری… به هزار رنگ شدن روزگار و تجلی دوبارهی بهار… به عطر و بویِ بِههای لبِ طاقچه و دانههای قرمز انار… به قدم زدنهای عاشقانهمان و خشخش برگها…و به خلق شاعرانههای قشنگ…چیزی نمانده است تا ظهور عشق… همان عشقی که من را بیقرارِ روزهای با توبودن کرد… همانها که با لبخند جذاب مردانهات، با دو انگشت شست و اشارهات بینیام را میفشردی و زیر لب برایم نجوا میکردی:-تو خودِ آوازِ بیقرارِ منی!
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.