خلاصه کتاب:
بهزاد در بدترین روزهای زندگی اش امید را در میان دستان او به یادگار گذاشته بود. او در سخت ترین شرایط به دادش رسیده و پناهش شده بود. دستش را گرفته و از ورطه ی ناامیدی و فلاکت بیرون کشانده بود . محال بود مرد همسایه فراموشش شود. بهزاد جای پایش را نه در میان رویاهایی که در عقلش پرسه میزدند بلکه در میان تپش های نامنظم قلبش محکم کرده بود. جای خالی او نه از بین می رفت نه با حضور کس دیگری پر میشد. ادامه رمان ساقی…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.