خلاصه کتاب:
باران هزار بار زد، سد بغض من شکست نبودنت پدیدار شد، پلک می بندم وبی خیال تا یادت برود، ولی پنجره باز شد و طوفان تو به قلب من نشست، باران زد و دلتنگیت بیشتر مرا شکست…
خلاصه کتاب:
نهال مهندس ماهر و زبردستی که به پیشنهاد یک شرکت ایرانی برای کار برخلاف خواسته ی خانواده ش، که از قضا خاله و شوهر خاله ش هستند وارد ایران میشه. با رئیس شرکت که مسیح نامی هست آشنا میشه و به واسطه ی اتفاقی که چند روز بعد آمدنش به ایران توسط شخص مزاحمی که از آشناهای قدیمی نهال هست، به اجبار به مسیح حکمت نزدیک تر میشه که این نزدیکی ناخودآگاه پرده از رازهای بزرگی از زندگی هر دو برمی داره…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.