دانلود رمان حوالی این شهر از سمیرا ایرتوند با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
صدای داد و فریاد مرد ستونهای خانه را میلرزاند، زن ترسیده کنارش رفت: عزیزم آروم. یه هفتهست ازش خبری نیست. شاید براش اتفاقی افتاده! نمیبینی تو نامه چی نوشته؟ آب دهانش را قورت داد، میدانست! متن نامه را از بر بود… دخترش رفته بود تا عاشقی کند و وای به روزشان اگر این عشق خطا میرفت! عزیزم… اون دختر خرابت زیر دست تو خراب شد. آهی کشید؛ وقتی شاگرد اول مدرسه بود دخترِ عزیزم خطاب میشد و حالا شده بود دخترِ خرابش.
خلاصه رمان حوالی این شهر
این را یکی از همسایه ها که داخل مغازه بود گفت. معتقدم از سختی های دنیا زندگی در شهر کوچک و سخت تر از آن داشتن همسایه فضول است. هر وقت من تو زندگی شماها سرک کشیدم و فضولی کردم شمام میتونید فضولی زندگی منو کنید. مامان همیشه اصرار داشت در برابر توهین بزرگترها سکوت کنم؛ چون در شهر خیلی زود دهن به دهن می چرخید دختر فلانی سلیطه ست و من همیشه پر بودم از فریادهایی که در سکوت خاموش ماندند…
خریدهایم را هم همانجا رها کرده و از میوه فروشی خارج شدم. در زندگیم هرگز کسی که ضعف دیگران را مثل پتک توش سرش میکوبد هضم نمیکردم. گیرم طرف را تحقیر کردین و چند صباحی هم حالتان خوب شد اما در آخر به کجا قرار بود برسید؟! در حال قدم زدن به سمت خانه بودم که بهار پیام داد مامان میگه به بابا اعتماد نداره میگه بگو نسترن به هیچ عنوان نره خونه دلم برای مامان میسوخت طعم خیانت باعث شده بود.
اعتماد کاملش را از دست بدهد و حالا جایگاه پدر را حتی در نقش یک قاتل قرار داده بود. به خودم فکر کردم اگر چنین شرایطی برای من هم پیش می آمد دلم میخواست حسام قاتل شود و من خرسند از عذابی که میکشد به کارما اعتقاد پیدا کنم. وارد خانه شدم خداروشکر بابا نبود… به اطراف نگاهی انداختم همه چیز سرد و بی روح به نظر میرسید و تمام در و دیوار خانه انرژی منفی داشتند محیط خانه با چند شب پیش و حتی دوشب پیش هم فرق داشت، یک جورهایی بوی مرگ را در بینیم حس میکردم.