دانلود رمان به نام آدم از الف_کلانتری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان در مورد دختری به نام، به آفرید که مادر زمین گیری داره و این امر باعث میشه دائم مورد شماتت همسایه ها قرار بگیره، یکی از این اهالی مهندس جوانی به نام فرهان که همراه با دوستش، سینا در این ساختمان زندگی میکنه، به آفرید مادرش رو از دست میده و این تنهایی باعث نزدیکتر شدن اون به فرهان میشه و …
خلاصه رمان به نام آدم
قبل از وارد شدن به ساختمان، نگاهی به پنجره ی واحد طبقه ی سوم انداخت و با دیدن پرده ی افتاده چشم گرفت. پله ها را آسه بالا رفت و پا به دخمه تاریک خودش گذاشت. پیراهن از تن کند و بعد از شستن دست هایش، با سرک کشیدن روی مبل، گوشی اش را پیدا کرد. سه تماس ناموفق از سینا و یک تماس از همانی که نمی خواست در توهماتش هم اثری از او ببیند. پیامی هم داشت که باز کرد. «پروازم تغییر کرده، شاید یکی دو ساعت زودتر برسم. چاییت به راه باشه، میدونی که سردرد میشم نخورم.» سینا تعارف نداشت، نگاه به حال و اوضاع او نمی کرد. آدرس را هم از او گرفته بود تا خودش بیاید.
همین هم غنیمت بود برای او که فراری شده بود و به روزگاری که از سر گذرانده بود، فکر نمی کرد مگر وقتی کابوسش را می دید و تا دو روز همانی نبود که به نظر می رسید. آرامش اش از ریشه می خشکید و کم حرف تر میشد. گوشی را پرت کرد روی میز و روی مبل نشست. سر به پشتی آن تکان داد و چشم بست. این خواب بی موقع بی حالش کرده بود و بدخواب تر. باید تا صبح بی خوابی می کشید و همین دستاویزی بود برای بدخلق شدنش. حوالی صبح بود که تازه چشم هایش گرم شد و خوابید اما هنوز به یک ساعت نرسیده بود که صداهای بلند و درهمی از بیرون به گوشش رسید. اخم در هم برد و سعی
کرد همه چیز را ناشنیده بگیرد اما صدای مرد و زن و آژیر در هم تنیده بود. غرید: «بر پدرتون لعنت» و روی مبل جابه جا شد. سردرد هم به دردهایش اضافه شد. با بداخمی پلک باز کرد و چشم چرخاند سمت در. نرمه ی کف دست را روی چشم هایش گذاشت و لحظه ای به همان حال ماند. حال اعتراض کردن نداشت و توان تحمل کردن هم. کسی ناله می کرد و دیگری زاری. بی حوصله بلند شد و سراغ کتری رفت. شاید یک لیوان چای نجاتش می داد اما این بی توجهی روی شدت صداهای بیرون از واحدش اثری نداشت. زیر ابرو و بالای خال گوشتی کوچکی که داشت را با سرانگشت خاراند و تصمیم گرفت..