دانلود رمان صدای بارون، عطر نفسهات (جلد دوم) از هاوین امیریان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
به نام پروردگار بلند مرتبه ام… قسم به سپیده ی صبح و قسم به شب… هنگامی که برآید… که پروردگارت… هرگز تو را رها نکرده و بر تو خشم نمی گیرد… و هر کس حریم الهی را رعایت کند، خداوند از بن بست رهایش می کند… و به او روزی می رساند ؛ از جایی که گمان نمی برد.. پس… به زودی پرودگارت آنقدر به تو عطا خواهد کرد، که راضی شوی…
خلاصه رمان صدای بارون، عطر نفسهات
صبح با صدای مامانم از خواب پا شدم. چشمام رو باز کردم. یه کم طول کشید تا واضح ببینمش. مامان -: پس چرا داری نگاه می کنی؟… پاشو دیگه دیر شدا… مدارکتو آماده کردی ؟… بلند شدم و نشستم. سرم خیلی سنگین بود. تازه اتفاقای دیشب یادم افتاد. باز حالم بد شد. یعنی دلم گرفت، ولی خب نه به شدت قبل… مامان -: محدثه با تواما؟… با دیوار نیستم… :-آره رو میزه… مامان -: خب پاشو یه چیزی بخور زود بریم… دیر میشه ها. و رفت بیرون. به ناراحتیم بها ندادم. من که نمی تونستم حرفم رو به کرسی بنشونم، پس باید بیخیال می شدم. باید می رفتم سراغ درسم تا دهن همه رو ببندم.
بعدشم یه جای خوب در می اومدم و راحت می شدم. صبحونمو خوردم و تند آماده شدم. در حین اماده شدن مدارک رو هم اماده کردم. کارنامه و کپی شناسنامه و عکس پشت نویسی شده و…. رفتیم و تو مدرسه ی مورد نظر ثبت نام کردیم. یه مدرسه که فکرش فقط درس بود و درس. زیادم بد نبود. فقط چیزی که خیلی حالم رو گرفت یه خبر بد بود… این که مدرسه از دو هفته ی دیگه کلاسای پیش دانشگاهیش دایر بود و شروع می شد. واقعا سنگین بود . واقعا خستگی همه دنیا رو تو تنم حس کردم… و هزاران برابرش رو روی دوش روحم…!!!! فقط به فاصله ۱۳روز بعد امتحانای نهایی…
خیلی خسته بودم. خیلی… ولی چاره ای نبود. باید این فشارو نادیده می گرفتم. پس رفتم سراغ درسم. می خوندم. واقعا خوب می خوندم. پا به پای بچه ها و مدرسه. ولی بعد یه مدت… این خستگی و فشار آخر سر کار خودش رو کرد. من واقعا دختر لجبازی نبودم. ولی از خستگی دلم می خواست لج کنم. به خاطر یه سری نیازایی که درونم به وجود اومده بود، شرایطم بدتر می شد. برای جواب به این نیازام تصمیم گرفتم وقتای استراحتم رو برم سراغ رمان… و رفتم. می خوندم. هم درس هم رمان. ولی کم کم تایم رمان خوندنم داشت بیشتر می شد. از طرفیم داشتم به یه سری علایق درونی خودم پی می بردم…