دانلود رمان عشق اما نهایتی مجهول از ماهور ابوالفتحی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دلنواز و پاشا دختر عمو و پسر عمو هستن دلنواز پدرشو از دست داده و با خانواده عموش تو یه ساختمون زندگی می کنه، یه روز برادر دلنواز باعث میشه زن عموش از پشت بوم پرت بشه پایین و بمیره و برادر دلنواز میوفته زندان عموی دلنواز تصمیم می گیره برای اینکه خون و خونریزی تو خانواده رخ نده دلنواز و پاشا با هم ازدواج کنن…
خلاصه رمان عشق اما نهایتی مجهول
آخر شب بود، وقتِ خواب! دلنواز آن قدر سرش را با فکر و خیالات تویِ ذهنش گرم کرده بود که اصلا نفهمید زمان چگونه سپری شد. پاشا که با وسایل خانه درگیر بود و این دو هیچ شباهتی به نوعروس و دامادها نداشتند! سر جایِ همیشگی، تکیه زده بود به دیوار و داشت به پاشا نگاه میکرد. مثلا یک آدمی مقابلت باشد، که بشناسیاش بدانی که بوده و چه بوده اما نفهمی حالِ الانش را! که برای حالا و آینده ات نشناسیاش و دلتنگ شوی! دلتنگ آدمی باشی که قبلا بوده و گویا حالا مرده.
خم شد بخاری را کمتر کرد و بعد همان بالش و پتویِ تک نفرهاش را پرت کرد جلویِ بخاری. داشت پتو را مرتب میکرد که برای بار هزارم دختر را زهره ترک کرد و گفت: – بیا اینجا دل… مکث کرد انگار که بخواهد به یاد قدیم ها او را دلی صدا بزند برای چند لحظه لال شد و بعد قاطعانه گفت: – دلنواز! و دلنواز فقط نگاهش را میداد به سقف گچی خانه و رو به خدا غر میزد. سر جا دراز کشید و سرش را سمتِ چپ بالش گذاشت. دلنواز هنوز سر جایش نشسته بود.
بی آنکه تغییری در حالتش ایجاد کند با لحن ترسناکش گفت: – همه چیو هزار بار باید بهت بگن؟ ترسیده بود! آرام آرام به پاشا نزدیک شد و کنارش با فاصله دراز کشید. فاصله را با کشیدنِ بدنِ ظریف دلنواز به سمتِ خودش صفر کرد. گیرهی موهای دلنواز را باز و از موهایش جدا کرد! دختر داشت به خودش میلرزید و امیدوار بود پاشا کاری به کارش نداشته باشد. دست برد لایِ موهایش، از بند اسارت دسته بودن نجاتشان داد و بی هیچ حرفی، با کمی خشونت قسمت جلویی موهایش را نوازش کرد…