دانلود رمان شاید خدا گم شد از محرابه سادات قدیری (#رهایش) با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
محمدطاها خسروی پسری مسئولیتپذیر است که برخلاف چهره و رفتار جدیاش قلبی مهربان دارد و تمام تلاش خود را میکند زندگی مادر و تنها خواهرش را تامین کند اما درگیری احساسی خواهرش و ورود افراد جدید به زندگیشان آرامش نسبی آنها را دچار تلاطم می کند . دشمن قدیمی محمدطاها این بار در لباس دوست ظاهر می شود تا انتقام گذشته را جور دیگری از او بگیرد .جنگ با این دشمن دیرینه همزمان می شود با جنگ محمدطاها با دل و دینش و اتفاقات تازه را رقم میزند…
خلاصه رمان شاید خدا گم شد
دست در جیب فرستاد و کلید را بیرون کشید. دکمه ی زنگ را زد و کلید انداخت. قبل از چرخاندن کلید در قفل در با تقی باز شد. ابروهایش بالا پرید. تا دیروز که باید دمپایی به پا می کردی و لخ لخ کنان و آمدم آمدم گویان خودت را به در می رساندی و بازش می کردی. چطور شده بود که امروز اف اف کار می کرد؟ پا در حیاط گذاشت و همان طور که در را می بست پنجره ی سمت چپ ساختمون را چک کرد. طبق معمول پرده کنار بود و چراغ روشن. اخمی به چهره اش نشست.
پا پشت کفش ها انداخت و درشان آورد. پنج پله ی منتهی به ایوان را که رد کرد مادر به استقبالش آمد. سلام کرد و دست دراز برای گرفتن نایلکس های خرید، محمد طاها دست عقب کشید و گفت: فقط نونو بردار باقیشو می یارم. باز این چشم سفید اون پرده ی بی صاحابو زده کنار؟ صد دفعه نگفتم از اون آپارتمان کل اتاق دید داره؟ مادر به دنبالش راه افتاد: من دم غروبی پنجره رو باز کردم هوا عوض بشه مادر. نم اتاقو برداشت خب. حدیث اصلا نیست خونه.
اخمی که لحظه ای پیش و با توضیح مادر از صورتش رفته بود دوباره برگشت. از در آشپزخونه که رد می شد پرسید: کجاست این وقت شب؟ مادر سفره ای از کشو بیرون کشید و روی کابینت پهن کرد و نان های سنگک را میانش گذاشت و توضیح داد: با سامره رفتن خونه ناهید خانوم پارچه بدن بدوزه. نفسی از اعماق وجود بیرون فرستاد و در حال باز کردن دکمه های سر آستینش به سمت اتاق خواب راه افتاد و زیرلب غر زد: روز خدا رو ازش گرفتن، عدل می ذاره تو تاریکی می ره….