دانلود رمان افق های تاریک از لیلا_م با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پوپک آموزگار موفقیه که از مادرش نگهداری میکنه.. زهراسادات مادر پوپک، آلزایمر گرفته ولی مدام از خاطره ای قدیمی میگه که باعث پریشونی پوپک و خواهر و برادراش شده.. خاطره ای که مربوط به اشرف خانوم همسایه قدیمی کوچه بچگیشونه و سال هاست ارتباطی باهاش ندارن.. حالِ زهراسادات بعد از شنیدن خبر مرگ اشرف خانوم بدتر میشه طوریکه پوپک تصمیم میگیره پرده از راز این خاطره برداره، غافل از اینکه اشرف خانوم راز این جدایی رو قبل از مرگش به پسر ارشدش مسعود گفته و حالا مسعود به پوپک نزدیک شده تا…
خلاصه رمان افق های تاریک
در اتاق مافوقش را بست و نفس راحت کشید، به سادگی با یک ماه مرخصی موافقت کرده بود. فکرش به اندازه ای درگیر شده بود که تمرکزی برای انجام کارهای همیشگی اش نداشت، شده بود موقع چای دم کردن آب از سر قوری یا فلاسک سرریزد کند، انگشت پایش بسوزد و بعد متوجه بشود که،حواسش به مقدار آب و گنجایش قوری نبوده. همین دلیل نمی توانست ریسک کند، کارش توجه و دقت زیادی می طلبید و نمی خواست سالها کار کردن بی عیب و نقص را زیر سؤال ببرد. کیان از ته راهرو دیدش و به سمتش آمد، خستگی و بی خوابی از فاصله دور هم مشخص بود.
با کیان هم درمورد مرخصی گرفتن حرفی نزده بود… احوال کارآگاه سیادت چطوره؟ خسته به روی کیان لبخند زد: پرسیدن داره؟ دست کیان را فشرد: کی برگشتی؟ تازه از انبار میام، محموله رو تحویل دادیم و من برگشتم اداره تا گزارش بدم. دو تا ماشین لوازم خانگی بود از قهوه ساز گرفته تا یخچال های ساید بای ساید… مشکلی که نداشتی؟ درگیری و… نه. تازه کار بودند. بی دردسر. کیان صدایش را آهسته کرد: بل بشویی بود اونجا. برای تأکید پرسید: انبار؟! چی شده بود؟ همون بخور بخورهای همیشگی و تعلیق و تنبیه، محموله هایی که
برای انهدام می رفته دزدی شده. نه کیان اسمی برد نه خودش مشتاق دانستن بود. متاسف تکان داد: باز هم!! یه مشت جنس تاریخ مصرف سر گذشته به چه دردی می خوره… همه اش که جنس تاریخ مصرف گذشته نبوده. کسی که این کار و می کنه از قبل به بعدش فکر کرده، تاریخ جدید می زنن و الباقی ماجرا. حوصله نداشت در مورد جزییات حرف بزند، هرچند قبلاً هم خیلی کنجکاوی نمی کرد، کار خودش را انجام می داد و تمام، انجام وظیفه و داشتن یک پرونده پاک برایش کافی بود. هر کسی این کار را کرده بود خیلی زود سر زبان ها می افتاد…