دانلود رمان شهر فرنگ از حمید درکی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درمورد دیوانه ای هست که همیشه گوشه خیابان ایستاده و مردم را تماشا می کنه. تا اینکه یک روز برحسب اتفاق خانمی با کودکی از کنارش رد میشه و آن کودک شکلات به اون آقای دیوانه میده. بعد چند سال آن کودک بزرگ شده و آقای دیوانه میشناسه تا اینکه….
خلاصه رمان شهر فرنگ
آذر به او نزدیک شد و کنارش بر زمین نشست و با دقت چهره او را برانداز کرد و پرسید: چند وقته اینجا نشسته ای؟! کاظم که خونسرد و باوقار هر چه تمام تر پکی به سیگارش میزد پاسخ داد: یه ۴ سالی میشه… آذر: مردم رو نگاه میکنی؟ کاظم: اره. آذر: چیزی ازشون فهمیدی؟! کاظم: اره. آذر: چی فهمیدی؟! و در حالی که این پرسش را کرد یک اسکناس نو و تا نخورده را به سمت کاظم گرفت. کاظم نگاهی به آذر انداخت و اسکناس را از او گرفت و سیگار روشن خود را به سمت آذر گرفت او نیز سیگار را گرفته و بر گوشه لبانش گذاشت و پک عمیقی به آن زد.
کاظم گفت: مردم مثل اینکه دیوانند. آذر: چطور مگه از کجا فهمیدی؟! کاظم ۴۰ ساله میان و میرن و میمیرن و با خودشون گاهی حرف می زنند و گاهی اخم می کنند و گاهی جدی سرشون رو به پایین زود میان و تندی میرن انگار کار واجبی دارند مردم دیوونند. آذر: کار واجبی ندارند؟ کاظم: هر کدومشون چندسالی میان و میرن و میمیرن، اینهمه کار واجب چرا تموم نمیشه؟ آذر: اگر کارشون تموم شد بعدش چی کنند؟! کاظم: هیچی بنشینند زندگی کنند مثل آدم. آذر: مثل تو! کاظم: اره مثل من دنیا دیده بشن. آذر: مگه تو دنیا رو رفتی و دیدی… من رفتم دنیا رو
گشتم و برگشتم همین جایی که بودم. تو چی؟! کجا مگه رفتی میگی دنیا رو دیدی؟! کاظم، شلیک خنده را سر داد و رو به آذر کرد و گفت: همینه دیگه گفتم مردم دیوونند میری، میری، آخرش برمی گردی اونجایی که بودی و باز خندید. آذر گفت: پس منم دیوونم آره؟! کاظم گفت: دیوونه ی واقعی کسی که قبول نداره دیوونست… آذر که سیگارش رو تا ته کشیده بود و خاموشش می کرد پرسید: میخوای با من بیای بریم دنیا بگردیم و دیوونه بازی کنیم و لباس خوب و غذای خوبی بخوریم؟ سپس مکثی کرد و ادامه داد: میای با من بریم یه جای خوب؟