دانلود رمان به من نگو دیوونه از queen_eliza و tinas_beth با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پرستو ۲۲ ساله خوشو میزنه به دیوونگی! چرا؟؟ چون پیام قصد داشته آبروشو ببره… (از همه لحاظ !!!) تو تیمارستان یه دکتر خوشگل و جذاب و مغرور و اخمو هست به اسم آراد. پرستو با دیوونه بازیاش آرادو دیوونه میکنه!! میگی نه؟ برو بخون! مطمطنم هم میخندی… هم گریه میکنی… هم روحیت عوض میشه!
خلاصه رمان به من نگو دیوونه
قرار شد برم خونه ملیحه تا فردا بریم خونه جدیدم… از الان دلم برای اونجا پر می کشید…! ملیحه شده بود بهترین دوستم و حتی خواهرم!!! چه حس خوبیه که یکیو داشته باشی که دوست داشته باشه و بهت کمک کنه! خونه ی ملیحه اینا بزرگ بود و ۳ تا اتاق داشت… یکی از اتاقا اونور خونه ته راهرو بود که ملیحه گفت : برم اونجا… اتاقی تزئین شده با رنگ های گرمسیری که حس قشنگیو به آدم میداد… چشمامو که روی هم گذاشتم خوابم برو و حتی نتونستم برم شوهر ملیحه رو ببینم…!! چشمامو بعد از نیم ساعت غلت زدن بالاخره باز کردم… ساعت هشت صبح بود.
تند تند لباسامو پوشیدم. از دست این ملیحه… دیشب تو اتاق مشترک شووهرش صدای غاز و خر در میاورد !! منم خواب پیامو دیدم…. بیدار شدم … صدای خر بود !! فکر کردم پیامه…!! جیغ میزدم پیام خر…. پیام خر…. شوهر ملیحه نجاتم داد وگرنه سکته می کردم…. به اون بدبختم فش دادم… شوهر غاز… شوهر غاز… شوهر غاز …! ملیحه قش کرده بود از خنده…! آهسته و پیوسته همین طور که جهیزیه کرم قهوه ای ملیحرو دید میزدم… سرم خورد به در…! ساکمو لابه لای انگشتام گره زدم و… پیش به سوی خونه خودم! از ترس و استرس پله هارو چهار تا یکی بالا میرفتم…
عین کارگرا…یه کارگر باربی.. خوشگل… خوشتیپ… وسایلمو گذاشتم رو زمین…کلیدو با تبدیل کیفم به جنگل آمازون یافتم ! درو باز کردم… اول از همه بوی رنگ پیچید تو مشامم و نفس عمیق و مدت داری کشیدم. چشمام پر اشک شده بود.. واسه منی که اشپزخونه و توالت خونمون همیشه تو حیاط بود و بعضی از شبای سرد زمستونی… به خاطر ترس و قندیل نبستن تن و بدنم جامو خیس میکردم… فردا روزش از بابام کتک میخوردم . اشک میریختم و با حسرت به قاب عکس کوچولو و خاک خورده مامان نگاه می کردم و ازش می خواستم برگرده…