دانلود رمان مادمازل از باروونی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان من داستان زندگی مریمه… دختری که فقیر زاده شده و فقیر هم بزرگ شده. تنها زاده شده و تنها زندگی میکنه. دست سرنوشت اونو میبره به دنیایی جدید… خیلی جدید… عاشق میشه و عشقش با همه عشقا فرق داره… بامن و مریم همراه باشید… مریم از جنس من و شما دور نیست… از احساساتش دور نباشید… موضوع داستان و حتی برخی دیالوگ ها کاملا واقعی اند.چهره ها هم همینطور. اما اسامی گاه غیر واقعی و گاها حقیقی اند…
خلاصه رمان مادمازل
چه کسی حال مرا می فهمید؟ حال دختری ۲۰ ساله که پدرش موقع رد کردن مواد و عتیقه و اصلا چه فرقی میکند. هرچیز غیر قانونی با تیر مستقیم مرز داران کشته شد. و مادرش بی رحمانه او را که کودکی بیش نبود به مادربزرگ پیرش سپرد و با مرد مورد علاقه اش راهی فرنگ شد. تمام دوران کودکی و نوجوانی من در دامن مادربزرگ پیرم گذشت. مادربزرگ حالا ۸۹ سال سن داشت. نه خواهری نه برادری نه خاله و نه دایی… از طرف پدری هم اگر بود الاقل من نمیشناختمش. شاید بارها و بارها از کنار عمه و عموهایم رد شده و نشناخته بودمشان.
آهی کشیدم و نگاهم را به ساعت بزرگ و گرد داخل سالن انتظار دوختم. یک ربعی به زمان ملاقات مانده بود. نگاهم را در سالن به چرخش در آوردم به تک تک زوایای این بیمارستان آشنا بودم. تک تک پرستاران، پزشکان، کمک بهیاران! مادربزرگ چند ماهی میشد که اینجا بستری بود. با کوله باری از درد و بیماری. خودم را برای رفتنش آماده کرده بودم و برای تنهایی…! مادربزرگ در آستانه ۹۰ سالگی بود و حتی به خوبی قادر به حرف زدن نبود و این من بودم که می گفتم و می گفتم… نمیدانم حرف زدن هایم را دوست داشت یا نه.
نمی دانم می فهمید یک ۳ واحدی افتاده ام یعنی چه یا نه… نمی دانم می فهمید که استاد سرکلاس بلد نبود پروژکتور را روشن کند من پریدم و روشن کردمش را می فهمید یا نه… اما من همه اتفاقات روز را برایش تعریف می کردم. چون واقعا هیچ کسی هیچ گوشی را برای شنیدن حرفهایم به من نمی سپرد… چند مرد کت و شلوار پوش و چهارشانه ( بادیگارد یا محافظ) میله هایی که با پارچه قرمز به هم وصل میشدند تا جلوی هجوم ملاقاتیان را بگیرن کنار زدند و جمعیت ملاقات کننده به سمت آسانسورها هجوم بردند…