دانلود رمان من از این شهر میرم از آذر یوسفی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آذر به تازگی در شرکتی مشغول به کار شده که رییس اون شرکت نامزد سابقشه. مردی خودخواه و مغرور که آذر ازش نفرت داره اما نمی دونه احسان به شدت خواهانشه! در این بین مردی جذاب به اسم سیاوش در همون شرکت کار می کنه که دیونه وار آذرو دوست داره با خفت کردنای آذر توی اتاقش و غیرتی شدناش، قلب آذر رو میلرزونه و درست لحظه ای که برای خواستگاری از اون آماده میشه، احسان وارد عمل میشه و کاری می کنه که حتی فکرش رو هم نمی کنید…
خلاصه رمان من از این شهر میرم
مقابلِ شیشه های سرتاسری اتاق می ایستم و سیگار را بین لب هایم می گذارم. در جیب مانتویم دنبال فندک دوست داشتنی ام می گردم، اما پیدایش نمی کنم. نفس کلافه ام را بیرون می فرستم و قبل از آنکه به عقب برگردم و به سراغ کیفم بروم، دستی از پشت روی شکمم می نشیند. بوی عطر مخصوص و دیوانه کننده اش که در مشامم می پیچد، به یقین می رسم که اوست! از گرمای انگشتانش تمام تنم داغ می شود و خون به صورتم هجوم می آورد!
من هنوز هم به این حجم از نزدیکی اش عادت نکرده ام! با روشن شدن فندک مقابل صورتم، افکارم را کنار می زنم و چشم های درشت شده ام را به دست مردانه اش که فندک را نگه داشته می دوزم. شتاب زده سیگار را از بین لب هایم بر می دارم و آب گلویم را فرو می دهم. صدایش آرام و جدی، اما ترسناک است وقتی میگوید: -مگه دنبال همین نبودی؟ آتیش بزن دیگه اون لامصبو! -س… سیاوش! هرم نفس هایش، تمام وجودم را آتش که هیچ، خاکستر می کند!
-نگفته بودی سیگار هم می کشی خانم مهندس! دیگه چه کارایی می کنی که ازشون بی خبرم؟ به گمانم لال شده ام! نمی دانم چه بگویم و این اتفاق خیلی عجیب است. سیاوش کسی نیست که من نتوانم حرف هایم را به او بزنم. او از تمام خلاف های ریز و درشتم خبر دارد، البته به جز این یکی! جرات به خرج می دهم و سیگارم را بین لب هایم می گذارم و با فندکی که در دستش است روشنش می زنم. سرم را که عقب می کشم، پک عمیقی زده و دودش را در گلویم نگه می دارم….