دانلود رمان ردیف کلاغ ها از مهسا_الف با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
برخی از جرایم هرگز فراموش نمی شوند. حنا در زندگی اش به خطر نمی زند، آپارتمانش را با وسواس در یک منطقه ی مطمئن و امن با همسایگانی خوب انتخاب میکند، جایی که بتواند یک زندگی آرام و کم حاشیه داشته باشد. اما گاهی این خطر است که به دنبالت می دود و یک اشتباه کافیست! تنها یک اشتباه… وقتی که درب خانه را به روی عاشقی پنهانی باز می کند. مردی که تا به حال ملاقات نکرده را میبیند که از او تقاضای ازدواج میکند، عمادی که هرگز پاسخ رد را نمی پذیرد و حنا را به سوی جهنم می کشاند…
خلاصه رمان ردیف کلاغ ها
بعد از نیمه شب بود که کلید را در قفل در چرخاند.. بر خلاف همیشه که دوش می گرفت و یک راست به تخت خواب می رفت، لب تاپش را روشن کرد و تا لحظه ای که ویندوزش بالا بیاید یکی از بطری های نوشیدنی اش را از یخچال بیرون کشید و یک نفس بیشتر از نصفش را سر کشید، روی مبل نشست و لب تاپ را روی پاهایش گذاشت و به تنها فایل روی صفحه نگاه کرد ، اسم ” عماد منصور ” در پس زمینه ی آبی توی ذوقش زد… سه ماه تحت نظر داشتنش… سه ماه وقت تلف کردن محض! روی فایل کلیک کرد. در آن روز تابستانی و داغ، در ماشینش، رو به روی ساختمان بزرگِ خیریه” سبرا ” نشسته بود.
” سلامت و بهداشتِ روانِ اجتماعی “… از آن اسم های دهن پر کن… منتظر عماد که از در آهنی خاکستری رنگ بیرون بیاید . “سبرا ” با آن دیوار های بلند وسفیدِ کور کننده… با پیچک های سبزی که دیوار جنوبی را بالا رفته بود… نه سیم خارداری بود، نه حفاظ های آهنی و بلند و نه شوک های الکتریکی… کادر پزشکی از متدهای دیگری برای نگهداری بیماران استفاده می کرد، بیشتر درمان های دارویی… هرچند تیم نظارت خبره ای هم بیست وچهار ساعته مراقب بود که خدای ناکرده یک اصغر بی مخ یا ” مهد علیایی ” نخواهد از زیر درمان فرار کند! یا حتی احمقی وارد شود! با وجود پرونده ی ناتمامش با عماد،
کسی که حالا نه ماه تمام را در خیریه سپری کرده بود، بار ها تلاش کرد ملاقاتش کند، حتی آن دیوار های بلند و سفید را هم امتحان کرده بود… موفق که نشد در ذهنش بار ها او را کشت… او را کشت و منتظر ماند… همه چیز را درباره اش می دانست… تنها چیزی که نمی دانست روز ترخیصش بود، هنوز هم بعد از گذشت این سه ماه فکر می کرد که کاش آن روز که رو به روی خیریه زیرآفتاب داغ نشسته بود و به صدای مجری رادیو که از بحران آب و هوای داغ پایتخت می گفت و او زیر ابر سیاهی که نه در آسمان،در اعماق ذهنش نشسته بود و هر بار که در مجتمع برای ورود و خروج ماشین های کادر باز و بسته میشد و…